هفت و هشت ثور؛ دو روی سکهی خیانت به انسان، تاریخ و وطن
استاد گل احمد امیری
در تاریخِ خونچکان افغانستان، روزهایی هستند که نهتنها با بوی باروت و نالهی مادران داغدار آغشتهاند، بلکه زخمهایی باز بر پیکر یک ملتاند؛ زخمهایی که هنوز چرکیناند، هنوز درمان نیافتهاند، و هنوز از آنها بوی خیانت، وابستگی و تباهی به مشام میرسد.
هفت ثور و هشت ثور، دو روز با دو رنگ و دو نقاب، اما یک جوهر مشترکاند: سرآغاز قهقرای فکری، اجتماعی و سیاسی یک ملت.
هفت ثور؛ کودتایی بهنام مردم، بهکام امپراتوری
کودتای ۷ ثور ۱۳۵۷، با شعارهای فریبندهای چون عدالت، برابری، روشنگری و «رهایی خلق» آغاز شد. اما آنچه در واقعیت رخ داد، تحمیل یک ایدئولوژی بیگانه و خونین بر پیکر جامعهای سنتزده و چندپاره بود. پرچمداران «خلق» و «پرچم» در خدمت دستگاه جاسوسی شوروی، زندانها را از فرزندان بیدار ملت پُر کردند، و دهقانان و کارگران را نه به رهایی، که به قربانگاههای ایدئولوژیک سپردند. آموزش و پرورش، به جای بیدارسازی، به ابزار تزریق به اصطلاح سوسیالیسم تباهشده بدل شد؛ نسلی از فرهیختگان یا تبعید شدند یا به خاک و خون غلتیدند.
هفت ثور، نه انقلاب، بلکه پروژهای استعماری برای نابودی زیرساختهای فکری، فرهنگی و اجتماعی افغانستان بود.
هشت ثور؛ وارثان خون، نقابداران دین
و آنگاه که شوروی از نفس افتاد، خیانت به شکل دیگری قد علم کرد.
هشت ثور، با ورود تنظیمهای جهادی، تنها ادامهی مسیر هفت ثور بود، با زبانی دیگر. همان بندهای وابسته به بلوک شرق، اینبار به نام دین و به نیابت از پروژههای نئوامپریالیستی، کابل را به میدان جنگ داخلی بدل کردند. آنچه در هشت ثور سقوط کرد، نه تنها یک رژیم، بلکه امید به بازسازی ملت بود.
همانگونه که «خلق» و «پرچم» در آغوش شوروی خواب دیده بودند، وارثان جهاد نیز به دامن سازمانهای اطلاعاتی پاکستان، عربستان، و غرب پناه بردند. زبان سلاح، فرهنگ خون، و شریعت قبیلهای جای عقلانیت سیاسی را گرفت.
ملتی که زخمخورده از کودتا بود، اینبار با شمشیر تکفیر و جنگ نیابتی پارهپاره شد.
خیانت دوقلو؛ همزادهای جنایت و نوکری
نمیتوان از هفت ثور سخن گفت، بیآنکه هشت ثور را محکوم کرد؛ و نمیتوان از جنایت هشت ثور گفت، بیآنکه ریشههایش را در خیانت هفت ثور جُست. این دو روز، دو پرده از یک تراژدیاند؛
دو روی یک سکهاند، سکهای که با دستان بیگانگان ضرب شد و به قیمت خون مردم ما، در بازار سیاست بینالملل خرج گردید.
امروز نیز بازماندگان خلق و پرچم، نه در هیئت انقلابیون، بلکه در قالب تکنوکراتهای وابسته، مدیران فاسد، و مشاوران خارجی در ساختارهای قدرت حل شدهاند. بخش زیادی از آنها در کنار شورای نظار و جمعیت اسلامی آمیخته شدند و بخشی دیگر به دامن حزب اسلامی و گلبدین پیوستند.
نتیجه؟ اتحاد شوم دو جریان خائن، زیر پرچمهای نو، برای تداوم همان پروژه: فقر، جهل، وابستگی، و سرکوب مردم.
اما فاجعه، تا کجا؟
سقوط بعدی، چهرهی طالبانی بود؛ همان زادهی نامشروع هشت ثور و حمایت جهانی. دختر به برده بدل شد و پسر به فدایی جهل.
و وقتی طالبان شکست خوردند، غرب آمد؛ اما نه برای ساختن ملت، بلکه برای چپاول، بوروکراسی فاسد، و سرمایهداری مافیایی.
«زن» اینبار با واژههایی مدرن به خدمت گرفته شد.
«آزادی» به پروژهای سرمایهگذارانه بدل شد.
و «دموکراسی»، تنها زینتی بود بر دروازهی فساد سیستماتیک.
موضع ما چیست؟
ما باید این دو روز را، نه چون یادبود تاریخی، بلکه چون زخمهای گشودهی یک ملت ببینیم.
ما باید این حقیقت تلخ را بپذیریم که هفت و هشت ثور، هر دو خیانتاند؛ خیانت به انسان، به امید، به آگاهی، و به آینده.
تا زمانی که از این گذشتهی آلوده، انتقاد جدی نکنیم و چهرهی واقعی آنرا بیپروا افشا نسازیم، هر «تحول» آینده نیز تنها تکرار همان فاجعه خواهد بود، با زبانی تازه.
باید ایستاد. باید شناخت. باید افشا کرد.
تا آینده، دیگر قربانی گذشته نباشد.