گل چهره

گل چهره

نیلوفر پویا
خانم صاحب خانه، همه روزه خواب زده وبی حوصله به شوهرش میگفت :‍ «این گل چهره دیگر از کار نیست. زمستان که گذشت، برایش میگوییم پنایت به خدا.» شوهر با بی اعتنایی سرش را به گونه ی تایید تکان میداد. دو طفل خردسال شان به آنان خیره خیره مینگریستند و سخت آرزو میکردند که زمستان برسد تا آنها ببینند چه اتفاقی خواهد افتاد.
یک روز سر صبحانه زن کنجکاو تر و جدی تر از روز های دیگر به شوهرش گفت: «میفامی دیشو چه را دیدم؟» مرد بی آنکه چیزی بگوید، چشم هایش را به چهره زن دوخت. خانم بی صبرانه چنین ادامه داد: «دیشو نمیفامم چرا نیم شو از خو بیدار شدم از پشت آیینه پنجره حویلی ره سیل کدم . ده روشنی ماتو گل چهره را دیدم که ششته بود و درخت چناره سیل میکرد.» شوهرش با تعجب پرسید : «باد از او کجا رفت؟» زن گفت :«نمیفامم. مه باد از او خو شدم.» مرد پیاله اش را برداشت و جرعه جرعه چای نوشید.
بعد تر که مرد میخواست به دفتر کارش برود، گلچهره را دید که خم شده است و برگ های زرد رنگ چنار را جاروب میکند. گلچهره رنگ پریده به نظر میرسید. ناگهان باد تندی وزید و برگ های چنار را از هم جدا کرد. از این که درخت چنار آرام و حوصله مند ایستاده بود، گلچهره را در یک جولان فکری انداخته بود.
گلچهره با طفلک دو ساله و شوهرش عوض، یک اتاق را در خانه آنها گرفته بودند. عوض شفق داغ ، قبل از طلوع آفتاب از خواب برمیخاست و به دنبال کار میرفت تا غذای بخور و نمیری برای خانم و یگانه فرزنداش تهیه کند. روز های جمعه نیز جایی نمیرفت و زن صاحب خانه میآمد و به او میگفت : «ناوای بامه جورکو، دیوال حویلی ره رنگ کو، چاه را صاف کو، بعضی جا های خانه را ترمیم کو و کارای دگه اگه پیدا شد.» عوض وقتی به نوک بام بالا میشد، گلچهره بالایش صدا میزد «هوش کو نفتی.» وقتی در چاه پایان میشد، گلچهره برایش میگفت « خنک ات نگرفته؟» و گلچهره نیز تمام کار های زن خانه صاحب خانه را انجام میداد.
روزی از روز ها عوض وقتی به خانه آمد، به شدت مریض بود و سرفه میکرد. سرفه ها از عمق سینه اش برمیخاست و سراسر بدن اش را تکان میداد. « هوش کنی صاحب خانه از سرفه مه خبر نشه. اگنی ماو تره به حیث انسانای اضافگی از خانه خود میکشه. باز ده ای فقر و بدبختی کجا بریم!» عوض همواره به گلچهره چنین میگفت.
یک شب که ماه چهارده همه جا را روشن ساخته بود، سرفه های عوض شدید شد. گلچهره به شدت اندوهگین بود. اما ذهن اش در یک خلا سیر میکرد. بالاخره فکری در اعماق ذهن اش جوانه زد. نزد زن صاحب خانه رفت و او را با ترس و لرز از خواب بیدار کرد و برایش گفت که «بانو! عوض به شدت مریض اس اگه اته دوام کنه، تا صبا زنده نمیمانه. به لیاظ خدا مره کمک کنین!» اما زن صاحب خانه او، را به باد دشنام گرفت.
ناگهان آواز خش خش برگ های درخت چنار گلچهره را به خود آورد و آن جولان فکری که قبلآ از آن یاد کرده بودیم، از اعماق ذهن اش به سطح آمد. دریافت که درخت چنار یگانه موجودی است که میتواند با او راحت درد دل کند. بنآ فورآ از جا برخاست و نزد درخت چنار رفت.
به یک باره صدای ریزش باران را شنید. دانه های باران به شیشه ها برمیخوردند و سر تا پایش را تر کرد. رعد و برق غریدند. اما درخت همچنان سرد و خاموش بود. ناگهان نیروی عظیمی که از زمانه های دور در وجود اش انباشته شده بود، به شکل ترسناک از ذهن گلچهره برآمد. او که در گذشته حین صحبت با زن صاحب خانه، سرش را نیز بالا نمیکرد، حالا در روبرویش ایستاد با فریاد از آستین زن صاحب خانه گرفت. و بلند چیغ زد: امبولانس بخواهید. صدای او آن قدر بلند بود که گویی نجواهای ده نفر دیگر نیز با او گره خورده است.
در آن وقت شب همسایه ها به حویلی شان برآمدند و از پشت دیوار های کوتاه و خشتی که دو خانه را با هم وصل میکرد، صدا کردند « چه گپ شده؟ چه گپ شده؟» زن صاحب خانه که مرگ و زندگی عوض برایش ارزش نداشت، اما از ترس این که حیثیت اش در میان همسایه ها به فنا نرود، به امبولانس زنگ زد. امبولانس آمد و عوض را به شفاخانه برد. وقتی به شفاخانه رفتند، داکتر گفت «پول فیس مه بتی.» گلچهره که قلب اش به شدت تپیدن گرفته بود، گفت: « داکتر صاحب پیسه نان خوردن خوده هم ندارم اما شوهرم ده حال مرگ اس چطو کنم.» داکتر انگار که سخن اش را نشنیده باشد، هیچ جواب اش را نداد. گلچهره در حالی که اطراف اش را مینگریست، با دستپاچگی دو باره تقاضایش را تکرار کرد. داکتر در حالی که با نگاه های حیرت زده به او نگاه میکرد، گفت « مه چیزی کده نمیتانم یکی دو تا نیستین.» نزد چند داکتر رفتند، آنها هم این گونه برای شان جواب دادند. بالاخره یک داکتر پیدا شد که به کمک دوستان و رفقایش تداوی شوهرش را بدون پول به عهده گرفت.
به اثر سعی و تلاش داکتر دلسوز و مهربان، عوض تداوی شد و آنها به زندگی نورمال دوام دادند. داکتر و جمعی از دوستانش، صاحب خانه ی گلچهره و داکترانی را که در تداوی شوهرش کمک نکرده بودند، به محکمه معرفی کرد. محکمه هم گل چهره را که چرا قانون را مرعات نکرده و میخواست بدون پول شوهرش تداوی شود، مجرم دانست.
اما داکتر و رفقایش همصدا در جواب قاضی چنین گفتند: « قانونی که باعث مرگ انسان ها شود، موسس اش باید مجازات شود.»
بعد داکتر با رفقای شرافتمند اش یکجا شده و اتحادیه ای را در دفاع از گلچهره ایجاد نمودند. آن اتحادیه بعد از مبارزات و سعی و تلاش زیاد توانستند گلچره را نجات دهند. و برای عوض نیز یک کار مناسب پیدا کردند.
آنها بعد از جلسات و تماس های مکرر با ارگان های دولتی دریافتند که در واقع دولت وقت عامل اصلی همه بدبختی های مظلومان و رنجدیده گان است. بعد داکتر دانست که در پهلوی آن که مریض ها را تداوی مینماید، باید زخم های عمیق مردم را از قبیل فقر، بدبختی و بیسوادی نیز التیام بخشد. اما داکتر نمیدانست چه گونه این کار را باید انجام دهد. این بود که داکتر در کنار مطالعه کتاب های طبی به مطالعه ی تاریخ سیاسی جهان نیز آغاز نمود. و رفقایش را نیز تشویق به مطالعه نمود. آنها هفته یک بار منظم جلسات داشتند و در باره وضعیت بد زندگی گلچهره و دیگران صحبت میکردند. بالاخره دریافتند که آگاهی دهی یگانه راه رهایی بدبختی هاست .
روز ها از پی هم میگذشتند و میآمدند، بالاخره روزی از روز ها در حالی که خورشید همه جا را با نور امید روشن و درخشان نموده بود، خانم داکتر، راهی خانه گلچهره و عوض شد. گلچهره که تنها و غمگین از پشت پنجره اتاق،‌ آسمان صاف و نیلگون را تماشا میکرد، و در یک فکر عمیق فرو رفته بود، ناگهان صدای تک تک دروازه، او را به خود آورد. «کیستی؟» « خانم همان داکتری هستم که عوض را تداوی نمود.» گلچهرهi گفت:« مه فدای سر تان. از گل رو داکترصاحب بود که عوض نجات یافت. اگرنی حالی زنده نمیبود.» و دروازه را باز کرد. «بیایین خانه چای بخورین.» گلچهره گفت. » آن خانم در خانه غریبانه گلچهره قدم نهاد. بعد از نوشیدن چای، مهربانانه به گلچهره نگاه کرد: و با صدای شیرین و ملایم گفت:«گلچهره جان! میخواهی به کورس سوادآموزی ای که من مفت تدریس میکنم بیایی؟» گلچهره گفت: «بلی چرا که نه! ده کورس شما و مه نبیایم»
هوای آفتابی بهاری ناگهان ابری و بارانی گردید، و در حالی دانه های باران بهاری نرم و ملایم میبارید، آنان به طرف کورس روان شدند. در راه بوت های شان شلپ شلپ میکرد.

پایان

Bookmark the permalink.

© 2021 ، روشنگران همه حقوق محفوظ است.